Friday, February 6, 2009

شعر

ز انديشه گردد همي دل تباه
مهان را چنين پاسخ آورد شاه
كه چو نيك و بد اين جهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
فردوسي

سخن دوزخي را بهشتي كند
سخن مزكتي را كنشتي كند
اسدي

هر انديشه كه مي پوشي درون خلوت سينه
نشان رنگ انديشه ز دل پيداست بر سيما
مولوي

سخن كان از سر انديشه نايد
نوشتن را و گفتن را نشايد
سخن بسيار داري اندكي كن
يكي را صد مكن صد را يكي كن
نظامي

ياد دارم ز پير دانشمند
تو هم از من به ياد دار اين پند
هر چه بر نفس خويش نپسندي
نيز بر نفس ديگري مپسند
سعدي
اي بسا تيز طبع كاهل كوش
كه شد از كاهلي سفال فروش
و اي بسا كور دل كه از تعليم
گشت قاضي القضات هفت اقليم

نظامي

گستاخ سخن مباش با كس
تا عذر سخن نخواهي از پس
نظامي
همانم كه از چشم نگذاشتي
مدامم در آغوش برداشتي
گرامي ترت بودم از جان خويش
نبودت ز من هيچكس بيش پيش
مرا هوش و جان و روان با تو است
دلم آشكار و نهان با تو است
فردوسي

No comments: