Wednesday, July 28, 2010

از شب هنوز مانده دو دانگی

با چشم‌ها

ز حیرت این صبح نابه‌جای

خشکیده بر دریچه‌ی خورشید چارتاق

بر تارک سپیده‌ی این روز پابه ‌زای

دستان بسته‌ام را

آزاد کردم از

زنجیرهای خواب

فریاد برکشیدم:

اینک

چراغ معجزه

مردم

تشخیصِ نیم‌شب را از فجر

درچشم‌های کوردلی‌تان

سویی به جای اگر

مانده‌ست آن‌قدر،

تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب

در آسمان شب

پرواز آفتاب را

با گوش‌های ناشنوای‌تان

این طُرفه بشنوید:

در نیم ‌پرده‌ی شب

آواز آفتاب را

دیدیم

گفتند: خلق نیمی

پرواز روشن‌اش را.آری

نیمی به شادی از دل

فریاد برکشیدند:با گوش جان شنیدیم ، آواز روشنش را

باری

من با دهان حیرت گفتم :

ای یاوه

یاوه

یاوه

خلایق !

مستید و منگ؟!!

یا به تظاهر تزویر میکنید؟

از شب هنوز مانده دو دانگی

ور تائبید و پاک و مسلمان

نماز را

از چاوشان نیامده بانگی !

هر گاوگندچاله دهانی

آتش‌فشان روشن خشمی شد :

این غول بین

که روشنیِ آفتاب را

از ما دلیل می‌طلبد

توفان خنده‌ها...

خورشید را گذاشته،

میخواهد

با اتکا به ساعت شماطه دار خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند

که شب

از نیمه نیز بر نگذشته است

توفانِ خنده‌ها...

من

درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیر آتش در جانم پیچید

سرتاسر وجود مرا

گویی

چیزی بهم فشرد

تا قطره‌ای به تفته گی خورشید

جوشید از دو چشمم.

از تلخی تمامی دریاها

در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم

آنان به آفتاب شیفته بودند

زیرا که آفتاب

تنهاترین حقیقتشان بود

احساسِ واقعیتشان بود

با نور و گرمی‌اش

مفهوم بی ‌ریای رفاقت بود

با تابناکی‌اش

مفهومِ بی‌فریب صداقت بود

ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌ هاشان

حتی

با نان خشکشان

و کاردهایشان را

جز از برای ِ قسمت کردن

بیرون نیاورند

افسوس

آفتاب مفهوم بی‌دریغِ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و

اکنون

با آفتاب گونه ای

آنان را

اینگونه دل فریفته بودند !!

ای کاش می‌توانستم

خون رگان خود را

من

قطره

قطره

قطره

بگریم

تا باورم کنند

ای کاش می‌توانستم

یک لحظه می‌توانستم ای کاش

بر شانه‌های خود بنشانم

این خلقِ بی‌شمار را

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند

ای کاش

می‌توانستم!

احمد شاملو

No comments: